درسی از زنبور
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۱۷ ق.ظ
یک روز در تابستان چشمم به زنبوری افتاد
لحظه یی خیره شدم.
نکته های گرفتم او خیلی با وقار بود
خیلی مغرور
با توان جسمی کامل
و با بال های گشوده
همچنان آماده یی پرواز
به زحمت توانستم یک عکس بگیرم
=======================
و در خزان هم دوباره چشمم به زنبور افتاد
این بار زیاد تر نگاه کردم
زیاد مغرور نبود
وقار تابستانی اش را هم نداشت
خیلی ضعیف و نتوان بنظر میرسید
دیگر طمع گزیدن نداشت
خسته از پرواز بود
حتا حرکت هم نمیکرد
چسپیده بود به یک برگ
تا پناهی باشد برایش از سرما
_______________________________
دقیقا قصه همین است
این است داستان زندگی ما
نمیفهمیم چی وقتی از مستی کناره گیری میکنیم
واقعا چی وقت باید بخود بیایم
ارزش عمر فقط همین هست
گاهی بهاری دارد و گاهی خزان...
----------------------------------------------
سید محبوب هاشمی
1400/8/5
۰۰/۰۸/۰۵